الینا خانمالینا خانم، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره

خاطرات من وبابایی ودخترقشنگمون

مرسی که منو مامان کردی

سلام فرشته قشنگه اسمونی من عزیز دل من این وبلاگ شماست من خیلی خوشحالم که میتونم خاطراتت قشنگ باتو بودن و اینجا ثبت کنم تا یه روزی برسه که تو اینقدر بزرگ بشی که خودت بیایی و خاطراتت و ورق بزنی وبدونی که من همیشه به یادت هستم و خواهم بود به امید داشتن روزای قشنگت نفس مامان جوجه قشنگ ببخشید یه کمی دیر شروع کردم واسه نوشتن خاطراتمون ولی خوب فرشته مامان  مامانی یه چند ماهی ویار شدید حاملگی گرفته بود ونمیتونست ولی خوب هیچ اشکالی نداره من از اولین روز واست مینویسم پس برگردیم یه چند ماهی عقب ١٤/٢/٩٢ یه روز خیلی قشنگ بهاری فهمیدم توی ذل مامانی جا خوش کردی واسه خودت  خیلی خوشحال شدم نمیتونم از حسم بهت بگم چون کلمه ای پیدا نمیکنم واس...
7 بهمن 1392

درد ودل

عسل مامان  خوب حالا دیگه من یه نفر نیستم توی شکمم یه فرشته اسمونی زندگی میکنه. عزیز دلم چند هفته بعد من ویار شدید حاملگی گرفتم  نمیدونی چه روزایی سختی و پشت سر گذاشتم دلم برای مامان راضیه میسوزه اون هم پای من عذاب کشید معنی مادر شدن و الان خوب درک میکنم مخصوصا الان که خودم مادر شدم خدا کنه بتونم مثل مادر خودم مامانه خوبی برای تو باشم. فرشته مامان توی اون روزای سخته ویارم بابایی کم عذاب نکشید بیچاره از سر کار نیامده باید میرفتیم بیمارستان اینقدر سرم وامپول زده بودم دیگه رگام داغون شده بودن ولی خوب به هر جهت تموم شد والان که به گذشته فکر میکنم چیزی یادم نمیاد چون در عوضش تو روز به روز بزرگتر میشدی و من خوب حست میکردم وامید به ا...
7 بهمن 1392

ویار حاملگیم تموم شد

ویار شدید حاملگیم  خدارو شکر تموم شد هووووووووورررررررا نفسم ٦/٥/٩٢ دقیقا روز تولدم ویارم تموم شد اخرین خالت تهوع من همون شب بود. از اون روز به بعد بهتر شدم . چیزی که اروم ترم میکرد تکون خوردنای ناز تو بود عسلم .٢٢/٥/٩٢ به اسرار زیاد مامان راضیه رفتم سونو گرافی برای تعیین جنسیتت عزیزم . همه بهم میگفتن بچه تو پسره یه نفرم نمیگفت من شاید دختر بیارم البته روز اخر مامان راضیه گفت دختره ولی من از همون اوله اولش دلم دختر میخواست وهی به بابایی میگفت:سالم باشه دخترو پسر فرقی نداره سالم باشه و تپل. خلاصه تا رفتم خوابیدم برای سونو چند ثانیه بعدش دکتر گفت:نی نی شما دختره .منو میگی از خوشحالی داشتم دیونه میشدم اشکام بی اختیار میامدن ...
7 بهمن 1392

من فرشته ای دارم

من فرشته ای دارم که روشنایی در دستانش و نور در چشمانش بود و برای من امید آورد من فرشته ای دارم که در میان این دنیای لایتناهی جایی که فقط من بودم و یکتا خدایم و رویای تو در صبحی درخشان،که خورشید نورافشانی میکرد و زمین را جلا می داد با آن پرتوهای خورشید زاده شدی و من فرشته ای را دیدم که دست در دستان من و چشم در چشمان من قدم به این دنیا نهاد بوسه بر قدمهای کوچکت  دختز زیبای من من وبابایی عاشقتیم ...
7 بهمن 1392

بابا امیرت شاکیه

بابایی شاکیه دخملی عزیزم بابایی امده وبلاگت ودیده هی میگه نوشتی دختر مامان پس من چی  منم زودی امدم تا بگم بابا جونی ببخشید خوب اصلا دختر بابایی کاری نداره هر چی تو بگی من نمیخوام هیچ موقعه شاکی بشی خودتم خوب میدونی اصلا منو دخملی عاشقتیم امیر جونم بووووووووووو ...
7 بهمن 1392