مرسی که منو مامان کردی
سلام فرشته قشنگه اسمونی من
عزیز دل من این وبلاگ شماست من خیلی خوشحالم که میتونم خاطراتت قشنگ باتو بودن و اینجا ثبت کنم تا یه روزی برسه که تو اینقدر بزرگ بشی که خودت بیایی و خاطراتت و ورق بزنی وبدونی که من همیشه به یادت هستم و خواهم بود به امید داشتن روزای قشنگت نفس مامان
جوجه قشنگ ببخشید یه کمی دیر شروع کردم واسه نوشتن خاطراتمون ولی خوب فرشته مامان مامانی یه چند ماهی ویار شدید حاملگی گرفته بود ونمیتونست ولی خوب هیچ اشکالی نداره من از اولین روز واست مینویسم پس برگردیم یه چند ماهی عقب ١٤/٢/٩٢ یه روز خیلی قشنگ بهاری فهمیدم توی ذل مامانی جا خوش کردی واسه خودت خیلی خوشحال شدم نمیتونم از حسم بهت بگم چون کلمه ای پیدا نمیکنم واسه بیان احساساتم سریع رنگ زدم بابایی اگه بدونی چه ذوقی میکرد وهی میگفت راست میگی بعدش با صدای بلند میخندید از سر کار که برگشت یه جعبه بزرگ شیرینی ام گرفته بود وکلی ذوق میکرد اخه جوجو من بابایی عاشق من و شماست . بعدش زنگ زدم به مامان گل خودم راضیه جونم ولی از بسکم بهش دورغ گفته بودم باورش نمیشد وگفت باید ببرمت دکتر ازمایش بدیتا مطمئن بشم خلاصه نفسم مامان من برد اازمایش دادم ودید که نه مثل اینکه واقعا مادر بزرگ شده قربونش برم کلی ذوق کرد سریع زنگ زد به خاله طیبه جونت اونم بیچاره باورش نمیشد از بسکم من اذیتشون کرده بودم اونم وقتی مطمئن شد کلی ذوق کرد .بعدشم به مامان صدیقه جونت گفتیم همه خوشحال شدن دایی رضا وبابا غلام ونسیم و.... همه از امدنت خیلی خوشحال شدیم قربون اون خوشگلیات خوش امدی