الینا خانمالینا خانم، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

خاطرات من وبابایی ودخترقشنگمون

مرسی که منو مامان کردی

1392/11/7 12:07
نویسنده : یاسمن
922 بازدید
اشتراک گذاری

سلام فرشته قشنگه اسمونی من قلب

عزیز دل من این وبلاگ شماست من خیلی خوشحالم که میتونم خاطراتت قشنگ باتو بودن و اینجا ثبت کنم تا یه روزی برسه که تو اینقدر بزرگ بشی که خودت بیایی و خاطراتت و ورق بزنی وبدونی که من همیشه به یادت هستم و خواهم بود به امید داشتن روزای قشنگت نفس مامانماچ

جوجه قشنگ ببخشید یه کمی دیر شروع کردم واسه نوشتن خاطراتمون ولی خوب فرشته مامانفرشته مامانی یه چند ماهی ویار شدید حاملگی گرفته بود ونمیتونست ولی خوب هیچ اشکالی نداره من از اولین روز واست مینویسم پس برگردیم یه چند ماهی عقب ١٤/٢/٩٢ یه روز خیلی قشنگ بهاری فهمیدم توی ذل مامانی جا خوش کردی واسه خودتعینک خیلی خوشحال شدم نمیتونم از حسم بهت بگم چون کلمه ای پیدا نمیکنم واسه بیان احساساتم سریع رنگ زدم بابایی اگه بدونی چه ذوقی میکرد وهی میگفت راست میگیتعجب بعدش با صدای بلند میخندیدخنده از سر کار که برگشت یه جعبه بزرگ شیرینی ام گرفته بود وکلی ذوق میکرد اخه جوجو من بابایی عاشق من و شماست . بعدش زنگ زدم به مامان گل خودم راضیه جونم ولی از بسکم بهش دورغ گفته بودمدروغگو باورش نمیشد وگفت باید ببرمت دکتر ازمایش بدیمتفکرتا مطمئن بشم خلاصه نفسم مامان من برد اازمایش دادم ودید که نه مثل اینکه واقعا مادر بزرگ شده قربونش برم کلی ذوق کرد سریع زنگ زد به خاله طیبه جونت اونم بیچاره باورش نمیشد از بسکم من اذیتشون کرده بودم اونم وقتی مطمئن شد کلی ذوق کرد .بعدشم به مامان صدیقه جونت گفتیم همه خوشحال شدن دایی رضا وبابا غلام ونسیم و.... همه از امدنت خیلی خوشحال شدیم قربون اون خوشگلیات خوش امدی نیشخند

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)