الینا خانمالینا خانم، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره

خاطرات من وبابایی ودخترقشنگمون

دختر که داشته باشی

  دختر که داشته باشی، خیال می کشاندت به بعد از ظهر گرم روز تابستانی که گوشواره های میوه ای از گیلاس های به هم چسبیده به گوش انداخته اید -همان هایی که هر که بیاویزدشان از شادی لبریز می شود و خنده ی از ته دل امانش را می برد- دختر که داشته باشی انتظار روزی را می کشی که با هم بنشینید در حیاط خانه مادربزرگ و گل های یاس سفید و زرد به رشته درآمده گرانبهاترین گردن آویز دنیا شود که بیندازیش به گردن دخترت دختر که داشته باشی گاهی دلت می لرزد از فکر اینکه روزی بر شانه مردی دیگر -غیر از پدرش- تکیه می زند دختر که داشته باشی خیال بوی خوش بیسکوئیت های "با هم قالب زده" دلتنگت می کند به آمدن آینده به رونق آینده آشپزخان...
14 اسفند 1392

سیسونی

    عزیز دلم مامان جونم همه سیسمونی شمارو خیلی سریع حاضر کرد وقشنگ ترین وسیله هارو واسه دخمل خرید باورت میشه ٦ ماهه بودی که تمام وسایلت اماده بودخیلی دوست دارم تو بیایی وبذارمت توی اتاقت ١٣ مهر یه روز مونده به اولین سالگرد اقا همه خانواده بابا امیر جمع شده بودن خونه مامان جون صدیقه منم گفتم این بهترین زمان واسه اینکه بیان سیسمونی شما دخمل گلم رو ببینن  که شبش  عمه جونات و عمو عباس با خانوادشو خواهر مامان صدیقه اسمش خاله شرفه با زن دایی کبری بابات با ندا جون واوه ه ه ... همه امدن وکلی ذوق میکردن و قربون صدقه شما میرفتن  خلاصه شب خوبی...
29 بهمن 1392

مرسی که منو مامان کردی

سلام فرشته قشنگه اسمونی من عزیز دل من این وبلاگ شماست من خیلی خوشحالم که میتونم خاطراتت قشنگ باتو بودن و اینجا ثبت کنم تا یه روزی برسه که تو اینقدر بزرگ بشی که خودت بیایی و خاطراتت و ورق بزنی وبدونی که من همیشه به یادت هستم و خواهم بود به امید داشتن روزای قشنگت نفس مامان جوجه قشنگ ببخشید یه کمی دیر شروع کردم واسه نوشتن خاطراتمون ولی خوب فرشته مامان  مامانی یه چند ماهی ویار شدید حاملگی گرفته بود ونمیتونست ولی خوب هیچ اشکالی نداره من از اولین روز واست مینویسم پس برگردیم یه چند ماهی عقب ١٤/٢/٩٢ یه روز خیلی قشنگ بهاری فهمیدم توی ذل مامانی جا خوش کردی واسه خودت  خیلی خوشحال شدم نمیتونم از حسم بهت بگم چون کلمه ای پیدا نمیکنم واس...
7 بهمن 1392